من در این شهــر غریـبم و در این خــاک فقیـر بـه کــمـند تـو گـرفـتار و به دام تو اسیـــر عشــــق چــــنان در دلـــــم افــــروخته بود دیده گـــر آب نمی ریخت جگــر ســوخته بود