من در این شهــر غریـبم و در این خــاک فقیـر بـه کــمـند تـو گـرفـتار و به دام تو اسیـــر
عشــــق چــــنان در دلـــــم افــــروخته بود
دیده گـــر آب نمی ریخت جگــر ســوخته بود
ادامه...
مردی در هنگام رانندگی،
درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی کهسرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی
مهره های چرخ که در کنارماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها
را برد. مرد حیران مانده بود که
چه کار کند. تصمیم گرفت که ماشینش
را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از
دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا
زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین،
از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه
برسی.
آن مرد اول توجهی به
این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را
بکند.
پس به راهنمایی او عمل
کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت
کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و
هوشمندانه ای داشت. پس چرا توی تیمارستان
انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه
ام. ولی احمق که نیستم!