شقایق و نگار در تهران با هم ازدواج می کنند

دو دختر که از 12 سال قبل با یکدیگر دوست هستند در ماجرایی نادر با تغییر جنسیت یکی از آنها تصمیم گرفتند با یکدیگر ازدواج کنند.


به گزارش خبرنگار ما این دو نفر که شقایق و نگار نام دارند دوستی شان از دوران تحصیل در مقطع راهنمایی آغاز شد. آن زمان هر دو از شاگردان ممتاز کلاس شان بودند و به تدریج با طی کردن مدارج تحصیلی در کنکور شرکت کردند و از قضا هر دو در یک دانشگاه در یکی از شهرستان های شمالی کشور پذیرفته و مشغول به تحصیل شدند. شقایق و نگار به خاطر دوستی دیرینه شان علاقه زیادی به همدیگر داشتند و این علاقه و وابستگی در بین سایر دانشجویان زبانزد بود. تحصیل این دو به پایان رسید و هر دو با مدرک فوق دیپلم فارغ التحصیل شدند و به تهران بازگشتند. مدتی پس از بازگشت نگار فکری به ذهنش خطور کرد که باعث تغییر سرنوشتش شد. او علاقه عجیبی به تغییر دادن جنسیت اش داشت. نگار پس از مدتی تحقیق و کنجکاوی در این باره تصمیم خود را قطعی کرد و تحت عمل جراحی قرار گرفت و از آن پس نامش را به اردشیر تغییر داد. این ماجرا نه تنها باعث پایان یافتن دوستی شقایق با نگار که حالا نامش اردشیر بود نشد بلکه علاقه آنها را به یکدیگر بیشتر کرد.

اردشیر که اوایل نگاه های مردم عذابش می داد از همراهی شقایق دلگرم می شد. این دو دوست دیرینه در ادامه تصمیمی عجیب گرفتند. آنها که شیفته هم بودند مصمم شدند با یکدیگر ازدواج کنند. پدر شقایق که از تصمیم دخترش باخبر شده بود در حالی که نگران سرنوشت او بود با این تصمیم مخالفت و سعی کرد هر طور شده رابطه او و دوستش را پایان دهد اما موفق به این کار نشد. در چنین شرایطی شقایق تصمیم گرفت از راه قانونی خواسته اش را دنبال کند. او چند روز قبل به شعبه 262 مجتمع قضایی خانواده رفت و با ارائه دادخواست اجازه ازدواج از قاضی علیرضا صداقتی خواست تا به او و اردشیر اجازه دهد به عقد هم دربیایند. او گفت؛ من و اردشیر از دوران نوجوانی با هم هستیم و به خوبی یکدیگر را می شناسیم. این شناخت می تواند ما را خوشبخت کند و من با وجود مخالفت پدرم می خواهم با اردشیر ازدواج کنم. به دنبال اظهارات این دختر قاضی پدر او را به دادگاه دعوت کرد تا وی علت مخالفتش را با این وصلت مطرح کند.

صبح دیروز در جلسه یی که با حضور شقایق و پدرش برگزار شد قاضی صداقتی ضمن تشریح مراحل پرونده از پدر شقایق خواست نظرش را درباره ازدواج دخترش با اردشیر بیان کند. این مرد اصلی ترین علت مخالفت اش را ترس از آبرویش اعلام کرد و گفت؛ طی سال های گذشته اردشیر که آن زمان نامش نگار بود رفت و آمدهای زیادی به خانه ما داشت و همه همسایه ها و فامیل او را به عنوان یک دختر می شناسند اما حالا او تغییر جنسیت داده و یک پسر است. من نمی توانم شاهد این باشم که دوست دخترم که تا حالا یک دختر بوده از این به بعد دامادم باشد. در این جلسه وقتی پافشاری های شقایق ادامه یافت سرانجام پدرش با تعیین یک شرط به ازدواج او با اردشیر رضایت داد. این مرد گفت تنها به شرط اینکه از نظر پزشکی اردشیر مشکلی نداشته باشد حاضرم دخترم را به عقد او دربیاورم. به این ترتیب قاضی صداقتی با ارسال نامه یی به پزشکی قانونی از متخصصان این سازمان خواست با معاینه دقیق اردشیر اعلام نظر کنند آیا ازدواج او با شقایق از نظر پزشکی مشکلی به همراه خواهد داشت یا خیر؟ هم اکنون شقایق و اردشیر در انتظار نتایج آزمایش ها هستند تا بعد از آن پای سفره عقد بنشینند.


مردم چه میگویند؟

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

 

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

مُردم

 

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟

 

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!.. خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

 

 

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟

 

 

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

تبلیغ به موقع در شرایط بد

 

 

 

 

 

 

ماه گذشته خبری منتشر شد که شاید درنگاه اول چندان نباید جلب توجه می کرد.
اما عکسی که همراه آن در صفحه اول روزنامه های انگلیسی به چاپ رسیده بود سبب شد تا قربانی این سرقت شهرتی جهانی پیدا کند. برنی اکلستون مدیر مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک در جهان که دارایی او بیش از دو میلیون پوند تخمین زده می شود در بیرون دفتر کارش در منطقه بریج نایت در مرکز لندن مورد حمله چهار مرد قرار گرفت و ساعت همراه او با ارزش بیش از دویست هزار دلار در کنار سایر اموال شخصی او به سرقت رفت .اما آقای اکلستون هشتاد ساله که شم اقتصادی و رسانه ای قوی دارد حتی پس از این حادثه ناگوار و در حالیکه چهره ای کج وکوله و چشمی متورم داشت با مدیر شرکت ساعت سازی هابلوت - شرکت رسمی سازنده ساعتهای مسابقات فرمول یک تماس گرفت و به آنها پیشنهاد داد تا از چهره به هم ریخته او برای یک آگهی تبلیغاتی استفاده کنند.او درباره این حادثه گفت :" من به آنها زنگ زدم و پیشنهاد یک تبلیغ متفاوت را دادم. من می توانم درک کنم کسانی که اموالم را سرقت کردند فقیر بودند و برای کریسمس برنامه ریزی کرده بودند اما کاری که آنها با صورت من کردند ضرورتی نداشت .
حالا شرکت مذکور این آگهی را با گنجاندن تصویر اکلستون د رکنار این جمله که "ببینید مردم برای هابلوت چه می کنند "در روزنامه ها به چاپ رسانده است و ساعتی هم که در این تبلیغ دیده می شود همان ساعتی است که از اکلستون به سرقت رفت .این مدیر خستگی ناپذیر 48 ساعت پس از این حادثه به محل کارش بازگشت و کار عادی اش را ادامه داده بود.

همه جا با خاندان شما، حتی در جهنم

حاج ابراهیم خان کلانتر معروف به اعتمادالدوله از وزرایی است که در دوره‌ی سه پادشاه و دو سلسله‌ی حکومتی وزارت کرده و به ترتیب وزارت لطفعلی خان زند، آقا محمد خان قاجار و فتحعلی شاه قاجار را به عهده داشته است.

او در دوران وزارت خود مطابق رسم معمول اقوام و اطرافیان خود را به مناصب مهم و نان و آبدار منصوب می‌کرده است.

می‌گویند روزی یکی از اهالی شیراز که از ستم‌های حاکم آن شهر ـ که یکی از اقوام حاجی بود ـ به شدت آزرده شده بود، برای دادخواهی به تهران آمده و نزد اعتمادالدوله رفت و به شرح ظلم و ستم‌های حاکم و مشکلات مردم پرداخت، و از او خواست که حاکم شهر را عزل کرده و حاکمی عادل به جای وی منصوب کند ولی حاجی به جای این کار به وی توصیه کرد که بهتر است از آن شهر نقل مکان کرده و به شهر دیگری مثلاً اصفهان برود اما مرد شاکی از حاکم اصفهان هم ـ که باز یکی از اقوام حاجی بود ـ اظهار ناراحتی کرده و گفت که از آشنایانی که در اصفهان دارد مطالبی شنیده است که مطمئن است در آن شهر هم نمی‌تواند به راحتی زندگی کند. اعتمادالدوله چند شهر دیگر را برای زندگی به مرد شاکی پیشنهاد کرد، اما باز وی با ذکر بستگی حاکم آن شهر به خود حاجی مدعی می‌شدکه در آن شهر نیز مردم از امنیت و زندگی راحت برخوردار نیستند. حاجی که بسیار عصبانی شده بود گفت که با این حساب تو دیگر نمی‌توانی در این مملکت زندگی کنی و بهتر است بمیری و به جهنم بروی!

مرد در پاسخ گفت که گمان نمی‌کنم که در آنجا نیز راحت باشم، زیرا قبل از من مرحوم پدر شما به آنجا رفته است و در نتیجه در آنجا نیز از ظلم خاندان شما در امان نخواهم بود.

 


 برگرفته از نارنمای داستان هایی از تاریخ